عروسک من

ساخت وبلاگ

سلام خانوم گلم ... امروز 5 مهرماه 95 ... ساعت 10:29 دقیقه اس دارم مینویسم واست ...

الان دانشگاهی و داری برنامه ریزی میکنی برای ماه مهر ... خیلی دلم واست تنگ شده ... خیلی زیاد ...

پریشب ینی شنبه که با هم رفتیم مشاوره یادته ؟ بهم گفتی امشب رو بنویس حتما ...

شنبه خیلی روز خوبی بود ... ساعت دو رسیدی تو خود اصفهان ... من یکم دیرتر رسیدم بهت و بیام دنبالت ... اومدم صمدیه دیدمت ... داشتی با گوشی باهام حرف میزدی بهت گفتم دیدمت ... بعد دورتر وایساده بودم بهم گفتی چرا نمیای جلو ... بعد اومدم جلوتر اومدی سوار شدی و راه افتادیم به سمت سی و سه پل ... رفتیم تو پارکینگ کنار خیابون واییسادیم ... بهم گفتی لیستات کو ... گفتم نیوردم ... در اومدی بهم گفتی ... اره دیگه منو قبول نداری ... حرف من برات حرف نیست ... از این حرفت خیلی تعجب کردم ... چون بارها بهت گفتم کسی مثل تو روی من تاثیر نداره ... بعد اینجوری بهم گفتی ... بعد دیدی ناراحت شدم از دلم دراوردی ... بهت گفتم لیست نوشتم ولی نمیخوام ببینی ... بعد گفتی خب چرا میگی ننوشتم و حرصم میدی ... بعد لبخد زدم ... بعد گفتی ببینم مژه هات سوخته چرا ... بعد نگاه کردی دیدی نه خیر نسوخته ... بعد راه افتادیم دوتایی رفتیم اون طرف پل ... از اون مغازهه اب هویج بستنی خریدیم ... بعد واییسادیم اون کنار خوردیم ... بعد برگشتیم اومدیم سره جای اولمون ... این طرف پل ... یکم نشستیم رو نیمکته وسط پارک ... کلی حرف زدیم با هم ... بعد پاشدیم رفتیم تو ماشین یه خورده نشستیم و بعدشم راه افتادیم به سمت مشاوره ...

خخخخخخ بعد رسیدیم تو اون خیابونه نزدیک مرکز مشاوره ... اومدم پارک دوبل بهت یاد بدم دیدم که دارم جلوی پل پارک میکنم ... کلی آبروم رفت جلوت ... بعد باز رفتیم جلوتر ... گفتم خب اینجا پراک میکنم ... بعد اومدم دوبل کنم ... گفتی ووو اینجا دوبل نمیخواد انقد جا هست ... باز ضایع شدم خخخخخ ...

بعدش به هرحال پارک کردم اومدیم رفتیم مشاوره ... کلی نشستم تا بیای بیرون دیدم وقت تموم شد آخر سر اومدی بیرون ... و بهم گفتی حالا تو برو تو زود و بیا ... گفتم وقت که تمومه ... گفتی اره باهاش حرف زدم چند دقیقه باهات حرف بزنه ... بعد من رفتم یکم از اون تفاوت هایی که نوشته بودم رو برگه گفتم ... بهم گفت تا حالا خیلی خوب باهاش کنار اومدی و من تایید میکنم و در یه سطح هستی  میشه باهم زندگی خوبی داشته باشید ... بهم گفت روحیه اش یلی مردونه اس  و اگه شما هم روحیتون خیلی مردونه بود نمیشد ... اما شما ملایم تری و خوبه این اتفاق ... چند تا چیزم گفتم و بهم گفت این عالیه حتما به روش بیار و بهش بگو ...

بعدم که اومدیم بیرون ... وقتی که از اتاق اومدی بیرون از چشمات شاد بودن رو فهمیدم ... چهره ات خیلی شاد بود خیلی دوس داشتم چهره اتو اون موقع ... بعدم که از در مشاوره اومدیم بیرون دستمو گرفتی ... پیش خودم گفتم عه مهربون تر شده خخخخ ...

بعدش رفتیم اون طرف سی و سه پل و رفتیم پیش ارگ چهان نما ... رفتیم پیتزا کیک مخصوص خوردیم با هم ... تلویزیون رو خاموش کردیم با گوشی کلی خمدیدیم با هم دیگه عکس گرفتیم چند تا اونجا ...

خیلی چسبید اون غذاهه ها ... خوشمزه بود ... بعدش اب ریختیم دستای هم رو شستیم ... بعد بهم گفته بودی تو خیابون بوست کنم نکردم ... بعد تو ماشین بوسیدمت ...

 

بعدش رفتیم سوار ماشین شدیم و اومدیم سی وسه پل رو رد کردیم و نرسیده به ناژوون واییسادم لب خیابون و با هم حرف زدیم ... بعدش کلی نگاهم کردی ... نگاهت خیلی گرم بود ... خیلی  با شوق نگام میکردی ...

بعدشم که کلی بوس کردیم همو ... کلی لب گرفتیم ... اصلا نمیشد ولت کرد ... کلی نفس نفس میزدیم تو بغل هم ... جالبش اینجا بود تو هم چند بار سرمو گرفتی و خودت شروع کردی به لب گرفتن ازم ... یلی حس خوبی بود ... اون روز شاید نزدیک 30 دقیقه لب گرفتیم ... کلی حالمون بد شده بود خمار شده بودیم تو بغل هم ... بعدش دیگه راه افتادیم به سمت خونه ... شب هم اومدیم بخوابیم کلی در مورد همون اتفاقا حرف زدیم ... دقیقا مثل خودمی یه کاری میکنیم بعد کلی هم در موردش میحرفیم بعدش ... خیلی جالب بود ... بعد بهم شنبه شب یعنی 3 مهرماه 95 یه حرف خیلی عالی زدی ... گفتی امشب فکر کردم دیگه مال خودمی ... چقد منتظر این حرفت بوووودم ... خیلی خوب بود ... کلی از شنبه باهام مهربون تر شدی چون به گفته ی خودت قلبا دیگه قبول کردی زن و شوهر بشیم ...

خیلی روز خوبی بود ...

اولین باری که بهم گفتی مال خودمی

اولین باری که رفتم اصفهان و چادر سرت کرده بودی

اولین باری که انقدر بوسیدیم هم دیگه رو

اولین باری که انقد با عشق وعلاقه بغلم کردی و بوسیدیم

عاشقتم

 

دل نوشته های دو تا ......
ما را در سایت دل نوشته های دو تا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanoto7574a بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 17:11