زور گوی من

ساخت وبلاگ

سلام خانومم.امروز شنبه 10 مهرماه 95عه ... دلم واست تنگ شده ... دلم خیلی میخواد پیشت باشم ...

الان احتمال خیلی زیاد داری میری دفتر ... دیروز فان بود پارک لاله ... من نتونستم بیام ... 6 بار زنگ زده بودی و ساعت 2 و 18 دقیقه بهت اس دادم خوبم نگرانم نباش ... دیروز روز بدی بود ... دیشب بهت گفتم تو پیام ازت ناراحتم ... و خیلی سریع زنگ زدی ... منم خونه بودم نمیتونستم قشنگ حرف بزنم ... تا رفتم بالا و باهات حرف زدم ... گفتم ناراحتم چون قرار بوده شنبه قبل تا حالا بری ... بهم گفتی برات سلامتی روح از سلامتی جسم مهمتره ... گفتی به خاطر جسمم روحمو ریختی بهم ... والا من اصلا چیزی نگفتم تا نریزی بهم ... چون میدونستم مهمون داری ... و نمیخواستم حالتو بد کنم ... دیشب یه چیزم بدهکارت شدم ... باز بهم گفتی برات اعتباری ندارم ... در صورتی که میدونی خیلی برام عزیزی ... آخه این حرف چیه بهم میزنی ... خب اگه اینجوریه تو هم نرفتی دکتر ... پس من برات بی ارزشم و خیلی چیزای دیگه ...

دیروز از یه چیز دیگه حالم بد بود ... با احسان حرف میزدیم و نمیدونم چی شد یهو رفتیم سر تو ... بعد گفتم نمیدونم عارفه هم همه زندگیشو گذاشته رو این کار ... بعد هر شب میاد میگه پام درد میکنه ... سرم درد میکنه ... کمرم درد میکنه ... قلبم درد میکنه و ... خیلی بهم زور میگفت من هی به فامیل صدات میکردم اون به اسم ... فهمیدم نمیتونم ریلکس باشم هی به اسم صدات کنن نمیدونم چرا ... یه چیز دیگم که بهم خیلی زور گفت این بود که پسرهمسایتون باید بدونه تو کجات درد میکنه و بگه هر شب یه جاش درد میکنه ... احسان منظور بدی نداشت ... داشت میگفت هرچی بهت گفته به فکر خودتم باش گوش نکردی ... گفتی الان جوونی باید کار کنی وقت پیری استفاده کنی ... اونم گفته اره اما نه به این شرط که توی دوران پیریت فقط دفترچتو بگیری دستت راه بیفتی از این دکتر به اون دکتر ... بعد باز نمیدونم چی شد ... گفت این دخترا چلن صبح تا شب اینجا افتادن ...یکی مثل این عارفه ... بابا مامانش کاری به کارش ندارن ... صبح از خواب پامیشه میاد اینجا ... هر ساعتی از شب هم خواست میره خونه ... انگار نه انگار ... ولی به من گیر میدن من که پسرم ...

منم گفتم نه خانوادش میدونن کجاس با کی میره و با کی میاد اتفاقا خیلی هم روش حساسن ...

این حرفا خیلی داشت بهم زور میگفت ... بعدم بحث رفت رو سعید و به یکم از سعید و شخصیتش گفت ...

با خودم گفتم دیگه ببنیش هم خودم میزنمت ... خیلی داشتم دیوونه میشدم ... بیشتر از اینکه زن اینده ی من با پسر همسایشون انقد راحت میچته و پسره میگه هر سب میاد میگه کجام درد میکنه ... میخواستم بیام تو بهت بگم واقعا اینجوریه ... اگه اینجوریه تو خجالت نمیکشی واقعا ...میخواستم بیام گوشیتو بیاری و ببینم مگه چجوری با پسر چت میکنی ...

بعد نمدونم چی شد رفتیم سر محصول و جشن و اینا ... حالا کاری به حرفای بقیه ندارم ... اونا رو بیخی ... که چقد فحش پشت سر بچه هاتونه ... ولی یهو بحث رفت روی اینکه من گفتم ... کلا اون شب تو جشن هم خود بچه ها خانوادشون کلی چیز خریدن ... یکی بابای فلانی که انقد خرید کرد ... بعد نمدونم چی گفت در مورد پدرت ... منم گفتم اتفاقا باباش خیلی مرد خوبیه ... خیلی باحاله ...

اووووووم

اینا رو ننوشتم اینجا بخونی و ناراحت بشی ... اصلا روزی که خوندی اصلا نباید برات مهم باشه ... فقط میخواستم بدونی چرا بهم ریختم ... دلیل دیگشم این بود که شبی که رفتم کلید رو دادم امیر ... باهاش حرف زدی تلفنی ... یه تیکش انقد راحت حرف زدی گفتم شکوفس ... بعد دیدم نه امیره ... کلی تعجب کردم ولی چیزی نگفتم ... و دیگه چی بگم واست ... اها اون روزم همون پنچشنبه در اومدی بهم گفتی خیلی لوس بازی در اوردی و نرفتی اموزش بگی و چجوری یه هدف اسمارت رو یادت نبود ... کلی بهم برخورد ... اخه هم حق داشتی هم نداشتی ... من هدفم رو خیلی کامل میگم ... همیشه بچه ها از هدف گفتنم تعریف میکنن ... نمیخواستم اون روز برم چون میدونستم نمیتونم قشنگ حرف بزنم و ابروی تو میرفت ... ولی زور کرد بیا ... وقتی رفتم و داشتم حرف میزدم تا وقتی سرم بالا بود و به کسی نگاه نمیکردم حرف زدم ولی وقتی نگاهت کردم یادش افتادم یاد حرفای احسان و اینا ... و دیگه ذهنم پرت شد از بحث ... وگرنه من خنگ نیستم ی اسمارت رو یادم بره ...جزوه هدفم هم باهام نبود ... وگرنه خیلی کامل تر از این حرفای خانم جلالی بود ... به قول احسان همچین گفته بودین جلسه ویژه و با نگرش و نظر خانم جلالی ما گفتیم سر جلسه ده نفر بیشتر نیستیم ... اومدیم دیدیم همه هستن ... و یه چیز خیلی جالبتر انقد گفتین تاپ ارنر ایران تاپ لیدر ایران ما گفتیم ده هزار نفر مجموعه داره این خانم ... وقتی گفت 500 تا من خودم که هیچی اسماعیلم ابجکت خورد ... البته بعد اومدیم بیرون ... یه جوری جمعش کردم ... گفتم خره اونا ول کن ... نامزد چی خودمو ببین که 300 تا از 500 تا لول 2 شرکت رو داره ... من به اون کار ندارم ... اما لیدر خودم خیلی سره از همه ... نباشه خیلیا نیستن ...

در این مورد هم احسان یه حرف بامزه ای زد ... ک خیلی جالب بود حرفش ...

اووووووووووم دیگه چی بگم برات ...

وای چهارشنبه رو بگو اومدی صبح پیشم ... بهت اون تسبیحه که قلبه رو دادم ... خیلی بامزه بود ... دادم فکر کنم واسه این که کلیدتو بندازی بهش ولی بعد دیدم خیلی پیرزنی میشه این کار ... بهت نگفتم کلیدتا بنداز بهش ...

اون روزم با هم الویه خوردیم اسماعیلم بود ... بعد رفتیم من رفتم با خانم جلالی حرف زدم ...  اون روز با اون خانومه دایرکت ممد حرفیدی و با شمس و اولین باری بود که محمد رو دیدی ...

اوووووووم بهله ...

دوست دارم فعلا

دل نوشته های دو تا ......
ما را در سایت دل نوشته های دو تا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmanoto7574a بازدید : 69 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 21:37