هعی خدا

ساخت وبلاگ

سلام چطوری؟

نمیخواستم اینو بنویسم ... الان دارم بعد 13 روز مینویسمش ... فقط برا اینکه یادمون بمونه چی شد ...

یادته دوم شهریور بود ... بهم گفتی یهو حالت خوب نیست ... گفتی حالت از همه ی پسرا بهم میخوره ...

گفتم میام میبینمت ... گفتی حتی نمیتونی نگاهم کنی ... خیلی بد بود ... خیلی بهم برخورد ...

میدونی چرا نوشتمش اینجا ... دیشب نمیدونم یهو چم شد ... یهو اینا یادم میومد ... به خودم گفتم ینی منو دوس داره ... یاد بعضی حرفات و کارات میفتادم میگفتم اره منو میخواد ... یاد بعضی چیزا میفتادم میگفتم نه نمیخواد ...

خیلی بده این حس ... نمیدونم چرا یهو اینجوری شدم دیشب ... ولی ته دلم میگه دوسم داری ...

یادش به خیر فردای اون روز شب بود اومدم پیشت ... اومدم باهم حرف زدیم ... نگات نکردم و کلی بهت تیکه انداختم ...بعد نگات کردم دیدم وا چشمات یه جوری شدن انگار میخوای گریه کنی ... دلم یهو ریخت و شروع کردم نگاهت کردن ... بعد پاشدی رفتی بطری آب رو ببری بزاری نو یخچال ... پاشدم اومدم بغلت از کردم از پشت ...

وقتی رفتی با خودم میگفتم ... خب بگه مگه چیه ... این حرف بارت نکنه کی بکنه ... گفتم این مگه زنت نیست ... پاشو بغل کن ... پاشدم بغلت کردم ... بعدم دهنم غذا گذاشتی و کلی نگاه کردیم همو .بعدک نشستم رو کابینتا و کلی باز گرفتمت تو سینم بوسیدمت ... بعدشم که یه اولین دیگمون بود ... گذاشتمت رو پام و کلی بوس گرفتم ازت ... بعدم یکی زنگ رو زد خخخخخخخخ ... اخرشم که پاشدیم دوتایی رفتیم بیرون و رفتیم خونه ... یادش به خیر ... یه چیز خیلی جالب فهمیدم ... میتونیم در اوج ناراحتی تو چند دقیقه کلی حالمون خوب شه ... به شرطی که با هم باشیم و پشت هم باشیم ...

فدات شم ....

الانم بهم پی ام دادی ... ایووووووووول WTO

دل نوشته های دو تا ......
ما را در سایت دل نوشته های دو تا ... دنبال می کنید

برچسب : هعی خدا,هعی خداجونم, نویسنده : mmanoto7574a بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 5:55